مدح و ولادت حضرت زینب سلاماللهعلیها
در لقـب، پیـشـتر از زینت مـولا بودن مفـتخـر بود به صدیـقـۀ صغـری بودن چون نبی، چله گرفتهست علی هم به نظر تـا قـدم رنـجـه کـنـد اُمِّ ابـیـهــای دگــر بـایـد آئـیــنــۀ اُمُّ الـنـجــبـا گـفـت بـه او زیـنـت پـنـج تـن آل عـبـا گـفـت بـه او از همان روز که آمد دلش آرام نداشت شرح دلتنگیاش انگار سرانجام نداشت اشک میریخـت ولی در طلب دنـیا نه گریه میکرد، در آغـوش حسین اما نه مـردمِ دیـدۀ او مـیـل به اغـیـار نـداشت جز حسین بن علی با احدی کار نداشت از همان روز جهان دید که در شادی و غم جان او و پسر فاطمه وصل است به هم عشق بود آنچه که از خون خدا در رگ داشت عشق آنگونه که در عقد، دوتا شرط گذاشت اینکه هر روز به دیدار حسینـش برود در سفـر نیز پی نـور دو عـیـنش برود سفر؛ آری سفر، افـسوس سفر؛ آه سفر داشت در هر قدمش غُصۀ جانکاه سفر پس به میدان بلا او دل و جانش را بُرد ذوالفقار دو دمش را ( پسرانش را) بُرد آســمــان تـا افــق دیــدۀ او پُــل مـیزد نـور بر چـادر او دسـت تـوسـل میزد بست چون مشتِ گره کرده، پَر معجر را عـاقـبت دیـد جـهـان، فـاطـمۀ دیگر را کیست لایق که نهد زیر قدومش سر را چرخ برخواست که تا زین بکند اختر را او پـسنـدیـد ولی شـأنی از این بهتر را زد قدم زانوی عـباس و عـلی اکـبر را مَلَک وحی ندا داد که: غَـضّوا ابـصار دختر فاطمه بر مرکب خود گشت سوار در مثل، آیـنـۀ فـاطـمـه در حال عـبور دشت محشر شده و مرکب او ناقۀ نور با جلال و جـبروتی که خدا داند و بس بست بر غـرق تحـیـّرشدگان راه نفـس دخـتـر فــاطــمـه یـا اُمّ ابــیـهــای دگـر چه بنـامیم تو را کـوثر بعد از کـوثـر؟ حُجب شاعر شد و در مدح تو برداشت قلم تو خـداونـد حـیـایـی بـه خـداونـد قـسـم دشـت با آنهـمه انـدوه تـمـاشـایی بـود آنچه میدید فقـط چشم تو، زیـبایی بود اصلاً این دشت پریشان تو بود از اول کـربـلا عـرصۀ جـولان تو بود از اوّل لکّـۀ نـنـگ به پـیـراهـن تـاریـخ شـدنـد دشمنان تو اسـیـرت شده، تـوبـیخ شدند آنچـه گـفـتـند و شـنـیـدیم نیـامد سـر تو دست دشمن نرسیده نخی از معجـر تو کوفه تا شام به هجده سرِ بر نیزه قـسم از سـر دوش تو یکـبـار نـیـفـتـاد عـلـم از سر مقـنعـه، گردی بتکانی کافیست تیغ و شمشیر چرا؟ خطبه بخوانی کافیست ظاهرت زینب کـبری شده باطن حیدر وقت آن است عـلی جلوه کند بر منـبر نکن ابراز غـضب را، نـمیارزد کوفه خـم به ابـروت بـیاور که بلـرزد کـوفه اسکتوا؛ زنگ شترها همه خوابید، بخوان مسجد از لحن تو یکمرتبه لرزید بخوان تیغ برداشتهای، ضربۀ نطقت کاریست واژه در واژه علی در سخنانت جاریست گرم هوهو شده این تیغ که میچرخد مست شعر، دیوانۀ توصیف تو شد، وزن شکست |